مروری بر ادبیات آمریکای لاتین

اگر بدنیا نمی آمدم

هر یک از استخوانهایم از آن دیگری است؛

و شاید که آنها را دزدیده ام...

و فکر می کنم اگر من به دنیا نیامده بودم

شاید فقیر دیگری می توانست قهوۀ خود را بنوشد..

در این ساعت سرد هنگامی که زمین،

بوی غبار انسانی را می دهد و چنین غمگین است،

ای کاش می توانستم بر تمامی درها بکوبم

واز کسی، نمی دانم چه کس، تقاضای بخشایش کنم

و برایش نان های کوچک تازه بپزم

اینجا

در تنور قلبم

 "سزار والیه خو"



پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی...

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان‌
برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند
و سایه‌های‌ مبهم‌
می‌خسبند
خود را تهی‌ از ساز شعف‌ می‌بینم‌
ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند
نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد
فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ
پرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌
آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌
دوست‌ خواهم‌ داشت؟
وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند
کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشد؟
آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود؟
دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند
فدریکو گارسیا لورکا



پدرو سالیناس

نمی‌خواهم برای زیستن 
جزایر، قصرها و برجها را. 
چه لذتی فراتر از 
زیستن در ضمایر! 
 اکنون دگر برکن لباست را 
نشانیها و تصاویر را.   
من،
 تورا اینگونه نمی‌خواهم 
هماره در هیبت دیگری، 
دخترِ همیشه از چیزی. 
تو را ناب می‌خواهم، آزاد 
تو؛ بی هیچ کاستی. 
می‌دانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان، 
تنها تو، تو خواهی بود.
 و آنگاه که بپرسی مرا،
 اوکه تو را می‌خواند کیست؟ 
او که تو را از آن خویش می‌خواهد. 
مدفون خواهم ساخت نامها را، 
عناوین را، تاریخ را. 
همه چیز را درهم خواهم شکست 
تمامی ‌آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کرده‌اند.
و به گاه ورود  به گمنامی ‌و عریانی ابدی سنگ و جهان 
تو را خواهم گفت: 
”من تو را می‌خواهم، این منم.“




ستایش


مجال ستایش موهایت ندارم
باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم
و این گونه ، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز ِ افلاک
ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست
تو ، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می تابد
بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد
هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران
منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد
و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل ِ سایه ها
من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم.

پابلونرودا



بیداری_زندگی

 

چگونه بی درد بیدار شوم؟
بی دلهره آغاز کنم؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من می مانم
بی روح،
بی احساس

چگونه تکرار کنم؟
روزها را از پس دیگری،
افسانه ی ناتمامم را،
چگونه تحمل کنم؟
تصویر رنج های فردا را،
با دشواری های امروز؟

چگونه مراقب خود باشم؟
با زخم هایی که سر باز می کنند
و حادثه ها،
دلیل این زخم ها،
همیشه در من زنده می مانند،
حادثه هایی شبیه زمین،
شبیه دیوانگی کبود زمین،
و زخم دیگری که بر خود روا داشته ام،
هر ساعت شکنجه می کند،
بی گناهی را که دیگر من نیستم.

کسی پاسخ نمی دهد،
زندگی بی رحم است.

 کارلوس دروموند دِآندراده



وصیت نامه- ویکتور خارا

 پنج هزار نفر این جاییم 

  در این بخش کوچک شهر

  چه دشوار است سرودی سرکردن

   آن‌گاه که وحشت را آواز می‌خوانیم

  وحشت آن‌که من زنده‌ام

    وحشت آن‌که می‌میرم من

    خود را در انبوه این همه دیدن

     و در میان این لحظه‌های بی‌شمار ابدیت

     که در آن سکوت و فریاد هست

      لحظه پایان آوازم رقم می‌خورد.




کنون، کوچکِ من
شاخه های پیچکِ گل را هدیه کن
و سینه های عطرانگیزت را
به دمی که می تازد
غم باد
و پروانه ها را لگدکوب می کند.

دوستت دارم
و
شادمانی من
می گزد لبانِ نرم تو را.

گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردن ات.

عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزانند همه ...
مدیدی هست
ای مروارید تک
تو را عاشقم
و
تو را چون بانوی کهکشان باور دارم.

گل های شادی را از کوهپایه می چینم
فندق های سیاه تو را
و سبدهایی از حصیر جنگل
پر از بوسه ها
با تو چنان می کنم
که بهار
با درختان گیلاس.

پابلو نرودا




سرود پسری با هفت دل-لورکا

 

هفت دل دارم

دل هایی است بر دامنم

اما دل من در میان آنها نیست.

در کوه های بلند، مادر

آن جا که گاه به باد بر می خورم

هفت دختر با دستانی بلند

مرا در آیینه هایشان بردند

جهان را با نغمه پیموده ام

با دهانی که هفت گلبرگ دارد

با قایق های ارغوانی

بی هیچ پارویی، بادبانی.

در دشت هایی زیسته ام

از آن دیگران

و رازهایی که در گلو داشتم

بی اختیار برگشوده ام

مادر کوه های بلند

وقتی قلب من بر قله پژواک آنها بر می آید

در برگی از خاطرات ستاره ای

با باد در هم می شوم

هفت دل

دل هایی است بر دامنم

اما دل من در میان آنها نیست




یک صد سوار-لورکا

در این خانه سپید
عذاب ابدی انسان به پایان می رسد

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده

زیر ستاره های لرزان
چراغ های نفتی
دامن ابریشم زن
بر روی ساق های مسی اش می لرزد

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده

سایه های دراز و سیاه
از افق های ابرآلود سر می رسند
سیم باس گیتاری
پاره می شود

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده




غایب از نظر- لورکا -ترجمه شاملو

"تقدیم به کسی که باید بود و نیست و حسرت نبودنش را التیامی نیست" 

 

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
هم‌چون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتش‌زنه‌های خاموش.
هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.




تفاوت; بورخس


کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
این‌که عشق تکیه‌کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند.
و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی
به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی.
و می‌آموزی و می‌آموزی
با هر خداحافظی
یاد می‌گیری




بورخس

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم .
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصل‌خیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده !
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آن‌قدر عمر داشته باشم
- اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم - 


۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی

آمدی جانم به قربانت


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

 

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

 

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمى‌پاشد زهم دنیا چرا؟

 

شهریارا بی حبیب خود نمى‌کردی سفر

این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟

۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی

کارگران سرکارند!!

برخی تحلیل  های اقتصادی بر این است که طبق گزارش بانک مرکزی در سال 96 دستمزد کارگران 37 درصد از حداقل هزینه‌های سبد معیشتی آنها را پوشش می‌داد که این فاصله در سال 97 به 41 درصد رسید و در سال جاری بار دیگر بیشتر شد و روی عدد 40 درصد قرار گرفت.
 
*کسری 5میلیون‌تومانی سبد معیشت کارگران حداقل‌بگیر
 
فرامرز توفیقی، رئیس کمیته دستمزد کانون عالی شوراهای اسلامی کار کشور در گفت‌وگو با خبرنگار اقتصادی خبرگزاری تسنیم، درباره افزایش 73درصدی هزینه‌های زندگی کارگران نسبت به اسفند ماه 97 اظهار داشت: میزان سبد حداقلی در اسفند ماه 97 حدود 3میلیون و 759هزار و 262 تومان بود. اما این سبد در حال حاضر به 6میلیون و 482هزار و 215 تومان تا انتهای اردیبهشت ماه رسیده است. تا پایان اردیبهشت ماه جهش‌هایی در لبنیات، حبوبات و سیب‌زمینی داریم که این جهش تأثیر مستقیم را در هزینه سبد می‌گذارد.
 
رئیس کمیته دستمزد کانون عالی شورای اسلامی کار کشور ادامه داد: در اسفند ماه اعلام کردیم که اگر حقوق 100 درصد اضافه شود، اما دولت و قوه مقننه نقش حاکمیتی خود را در بازار ایفا نکنند، ما در بازار دچار مشکلات هستیم. اگر مشاهده کنیم که با سوءاستفاده‌گران برخورد کنند، این‌گونه نمی‌شود.
 
وی ادامه داد: کمیته دستمزد کانون شوراها باید کار خود را به‌صورت مدام و ماهانه انجام دهد؛ هرچند کمیته دستمزد سه‌گانه شورای عالی کار، به‌طور مرتب تشکیل جلسه نمی‌دهد و نمایندگان دولت و کارفرمایان جز در روزهای پایانی هر سال، بحثِ «دستمزد» و محاسبات آن را جدی نمی‌گیرند. باید در طول سال، سبد معاش خانوار محاسبه شود و نمودار تغییرات این شاخص، در طول دوازده ماه مشخص باشد تا در نهایت در پایان سال، با یک علامت سؤال بزرگ مواجه نباشیم.
 
 توفیقی افزود: سبد معیشت خانوار در اسفند 97، 3میلیون و 759هزار و 262 تومان تعیین شد؛ هر سه ضلع مذاکرات مزدی ــ کارگران، کارفرمایان و دولت ــ پای این رقم را امضا کردند؛ اما طبق محاسبات تا انتهای فروردین ماه، 57 درصد افزایش قیمت باعث شد تا کارگران برای حفظ قدرت خرید خود نیازمند 2میلیون و 100هزار تومان مازاد دستمزد باشند. هزینه سبد معاش در انتهای فروردین ماه 5میلیون و 907هزار و 562 تومان تعیین شد.
 
 وی ادامه داد: مقایسه هزینه سبد معیشت فروردین (5میلیون و 907هزار و 562 تومان) و اردیبهشت ماه (6میلیون و 482هزار و 215 تومان) کارگران نشان می‌دهد که هزینه اردیبهشت ماه کارگران حدود 574هزار و 653 تومان افزایش یافته است، یعنی کف هزینه‌های خانوار در اردیبهشت ماه نسبت به فروردین ماه 574هزار تومان متورم شده است
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی

شبنم جهانگیری نخستین بازیگر زن ایران درگذشت

ادامه مطلب...
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی

پایانی دیگر از محبوبترین فیلم ایرانی/ کیمیایی غافلگیر میکند!

اخیرا  نسخه ایی از سکانس پایانی فیلم "گوزنها" انتشار یافت که دوستداران سینمای کیمیایی را غافلگیر کرد.

به نقل از مسعود کیمیایی کارگردان این فیلم، حساسیت ساواک سبب ساخت سکانسی شده است که با نظارت ساواک ساخته و با اعتراض عوامل فیلم همراه بوده است.

اینکه چگونه با وجود چنین سانسوری از طرف حکومت وقت، در نهایت سکانس ایده آل عالیجناب کیمیایی انتشار یافت جای بررسی دارد اما نکته جالب بعد از چهار دهه واکاوی نوستالوژی "کیمیایی بازان" است که  محاوره هایشان نیز دیالوگ های قیصر و گوزنهاست.

در این فیلم کوتاه به بازنگری این سکانس و سکانس های اثرگذار فیلم  گوزنها ساخته مسعود ک

 

 

 

یمیایی در دهه پنجاه پرداخته شده است.

 

۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
 
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
 
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
 
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
 
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
 
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
 
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
 
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
 
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۹:۲۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مجید غلامرضایی